رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

پسری تو حمام

اینم عکسای نازدونه تو حمام پسرم عاشق آب بازیه  تو حمام اصلا صداش در نمی یاد خخخخخخخخ فقط بعضی وقتا نق می زنه اون به خاطر اینکه می خواد تو حمام بخوابه و نظرش اینکه اصلا بهش کار نداشته باشید تا آقا به خوابش برسه دوست داشتی مامان ، الهی فدات شم ...
22 مهر 1392

پسرم ... ببین چه قدر کوچیک بودی

پسرم همه هستی من شاید الان برای خودت مردی شده باشی ولی یادت باشه تو هنوز پسر کوچولوی منی از خدا می خوام بهم توانایی و شعور کافی بده تا بتونم در کنار بابارضا تو رو به بهترین نحوه تربیت کنیم و اسباب راحتی تو رو فراهم کنیم. این عکسا برات می زارم تا ببینی چه قدر کوچولو بودی و برای الانت از خدا شکاکر باشی قربون پاهای کوچولوی پسرم برم من قربون دستای کوچیک که هر وقت خوابی یا داری شیر می خوری این طوری نگهشون می داری جیگرت و برم که ۵ تا انگشت قد یه انگشت مامان هم نمیشه آخی پسر کوچولوی من ، کف دوتا دستات روی کف یه دستم ، تازه بازم جای خالی هست خدایا کی میشه کف دست من روی کف دست پسرم باشه و اون وقت دست من دیده نشه جونم فدای ا...
22 مهر 1392

پسرم دو ماهه شد

ای خدا جونم شکرت من که باورم نمیشه پسر کوچولوی من دوماه شد یعنی من دو ماه که یه فرشته کوچولوی ناز تو خونه دارم خدایا شکرت .... سلام جون مامان از دیشب دل نگران امروز بودن آره پسرم دوماه شد ولی این خوشی با این همراه بود که من باید تو رو برای واکسن می بردم پایگاه آریا. از دیشب به بابارضا گفتم که با صبح به همراه بابا رضا رفتیم پایگاه ، اونجا قد و وزنت و گرفتم قد ۶۱ سانتیمتر و وزنت ۵۶۰۰گرم شده بود و خدا شکر دقیقا روی منحنی رشدت بودی . بعدش خانم دکتر خواست که تو رو برای واکسن به اتاق دیگه ای ببریم و من داشتم از دلهره می مردم به همین خاطر کل وقت تو بغل بابا رضا بودی خدا را شکر بعد زدن آمپول ها فقط یکم گریه کردی و زود آروم شدی...
21 مهر 1392

خونه عمه بهاره

سلام گلم قراره امروز برای اولین بار بریم خونه عمه بهاره عمه بهاره تو رو خیلی دوست داره و عاشق اخم کردناته و یکی از کارهای تو رو که خیلی دوست داره مواقعی که تو خوابت می یاد ولی بزور چشماتو باز نگه می داری میگه اون موقعه می خواد بخوردت خلاصه من شما رو حاضر کردم برای رفتم و سرهمی زرد جوجه ای تو پوشیدی که حسابی دلبری کنی برای عمه اینم عکست  البته چون بابارضا کمی دیر اومد دنبالمون شما خوابت برد اینم بگم کل زمانی که خونه عمه بودیم هم شما خواب بودید که فقط وسطاش یه دو دقیقه بیدار شدی که من دادمت بغل عمه بهاره موقعی که داشتیم می اومدیم عمه بهاره گفت من به همه همکارهام پوز داده بودم امشب رادوین میاد خونه ما و من باهاش بازی می کنم ول...
21 مهر 1392

اولین سفر گل پسرم رفتیم مشهد

سلام نازدونه من بالاخره روز موعود فرا رسید از روز تولد تو ،من و بابا رضا همه فکرمون این بود که یه سفر مشهد بریم و با تو بریم پابوس آقا امام رضا. بالاخره بعد هماهنگی هایی که بابا رضا کرد و کاراش تموم شد روز ۵ مهر به سمت مشهد راه افتادیم البته تو این سفر مامان و بابام هم ما رو همراهی می کردن. چون به خاطر کار بابا رضا نزدیک های ظهر راه افتادیم ، برای ناهار تو پارک جنگلی سوکان تو سمنان توقف کردیم و ناهار و اونجا خوردیم و بعدش هم به راه ادامه دادیم و برای شب هم چون دیگه خسته شده بودیم و دلم نمی  خواست تو هم از تو ماشین بودن زیاد اذیت بشی ، شب رو تو زائر سرا تو شهر سبزوار موندیم که خیلی خوش گذشت ، من فکر می کردم که تو اونجا اذیت بشی ولی خد...
21 مهر 1392

تولد پسر عمو نوشاد

سلام گل پسرم بهت تبريك مي گم پسر عموت دنيا اومد آره نوشاد جون كه قرار بود 19 مهر ماه دنيا بياد تو يك حركت غافلگيرانه 3 مهر ساعت 23.45 دقيقه دنيا اومد. آره زن عمو عصري زنگ زد و گفت حالش خوب نيست ،‌منم كه با شنيدن شرح حالش كمي دچار استرس شدم بهش گفتم حتما به دكترش زنگ بزنه و بهم خبر بده بعد حدود دو ساعت ديدم خبري ازشون نشد و به بابا رضا گفتم بيا يه زنگ بزنيم ببينيم مينا چي شد كه تو هم موقع عمو داود زنگ زد و گفت ما رفتيم بيمارستان و دكتر گفته نيني همين الان دنيا مي ياد ما هم كه تو اون موقع شب به كسي دسترسي نداشتيم فقط به ماماني زنگ زديم كه حاضر بشه و بعد من ساك تو رو برداشتم و هرچي كه فكر كردم احتمالا لازم داري ريختم توش و رفتيم بيم...
6 مهر 1392
1